وبلاگ حقوقی وحید چرخکاریان

وبلاگ حقوقی وحید چرخکاریان
وکیل پایه یک دادگستری و مشاور حقوقی
آخرين مطالب
لينک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان   ----------------------- وبلاگ حقوقی چرخ کاریان ///////  وکیل / وکالت / وکیل دادگستری / سایت حقوقی / مشاوره حقوقی و آدرس charkhkarian.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





و بعد سراغ متهمانی رفت كه خیلی وقت بود آنجا بودند.

 

قصد كردم كه با او یك گزارشی داشته باشم، اما احساس می‌كردم او به سئوالاتم پاسخ نخواهد داد. من از اتاق بیرون آمدم دختر متهم كه دستبند به دست منتظر بود تا سروان او را احضار كند، به من نگاهی انداخت و با خنده‌ای شیطنت‌آمیز گفت: سلام آقا؛ شما خبرنگار هستید. من با تعجب گفتم بله !! – شما برای كدام مجله یا روزنامه گزارشهایتان را چاپ می‌كنید. آیا عكس من هم چاپ می‌شود.

 

در حرفهایش شوق خاصی بود، برایم عجیب بود تا به حال گفتگوهایی كه داشتم با متهمین چنین برخورد راحت و آزادی نداشتند. به اوگفتم حاضرید با مجله "همراز من، بشنو" سخنی داشته باشید. با كمال رقبت پذیرفت و استقبال كرد. هردو رفتیم روی نیمكت راهرو نشستیم و پرسیدم: چگونه موافق هستید؟ تك تك سؤال كنم، یا اینكه خودت می خواهی از اول شروع كنی كه چه شد اینجا با دستبند هستید و كار خلاف تو چه بوده؟

 

شقایق كه منتظر بود كه زودتر شروع به صحبت كند آهی كشید و گفت ماجرا از آنجایی آغاز شد كه..................

 

*****

 

آسمان مهتابی بود، باد ملایمی می‌وزید. و من، كنار پنجره نشسته، شاید پیامی از آسمانها به گوش برسد، نوید خوش و خرم، خبری از پدر و یا كمی محبت او.

 

پدر می‌آمد ومی رفت معاملات كلان كلانی می‌كرد، وتا اشاره می‌كردم؛ همه چیزبرایم مهیا بود.اما دریغ از ذره‌ای دست محبت كه برسرم كشیده شود. عشق به پدرم ذره ذره داشت تبدیل می‌شد به نفرت و كینه و از این بابت می‌ترسیدم كه باعث شود به جای دلتنگی، و عشق به او؛ آرزوی سقوطش را كنم. تا بلكه بنشیند گوشة زندان تا به ملاقاتش بروم.

 

با هر رفت و آمد پدر به ایران، و با نگاهی خسته و كوتاه به من، سوغاتهای جوراجور را هدیه می‌كند؛ و باز برایم جالب، و آخر سر تكراری، كسل كننده. بازاوایل برایم جذابیتی داشتند. اما دیگر آن هیجان ازدیدن آنهمه كادوهای ‌مختلف، بیشتر دلتنگم می‌كرد. مادرم كه بدون تكلیف‌تر ازمن بود. در این اوضاع آشفته تازه به فكر ازدواج دیگر افتاده. بعضی وقتها رفتار و حركات بزرگترها را نمی‌شود پیش بینی كرد، یادم می‌آیدآنها همدیگر را خیلی دوست داشتن، اما آخرش نفهیمدم آنها عاشق هم بودند یا سایه هم را با تیر می‌زدند. احسان برادر بزرگم رفت پی زندگی خودش حالا با بدو خوب زنش هر طوری هست دارد می‌سازد، «بهترازاین نمی‌شود توقع ‌داشت. وقتی در سن نوزده سالگی زن بگیری، زنت هم پانزده ساله باشد» می‌دانم مادر سعی كرده كه محبت خودش را نثار ما كند، مادر بزرگم راست می‌گوید تا كه، باید مادرم مطلقه بماند و به پای من و فرشید بسوزد. هر چند می‌دانم كه پدر هنوز مادرم را دوست دارد. مادرم می‌گوید: پدرت بیشتر ازهر چیز عاشق كارش است تا بچه هایش.

 

مثل روزهای گذشته پیش یكی از همكلاسهای قدیمی می روم، اواز من دو سال بزرگتر است، به خاطر وضعیت مالی بدی كه خانواده اش داشت دو سال ترك تحصیل می‌كند و وقتی پدرش آتلیه عكاسی، را اجاره می‌كند. مینا نیز در كنار پدرش آموزش فیلم برداری می‌بیند و بعد از گرفتن دیپلم هم پای پدرش كار می‌كند، من هم اكثر مواقع به بهانه‌های مختلف خانه شان می‌رفتم، علت این همه رفتنم را نمی‌دانستم ولی وقتی وارد خانة شیك و تمیز (هرچندكوچك؛) می‌گذاشتم بوی محبت و صمیمیت آن مرا می‌گرفت و یك طوری دلم را به سوی آنجا می‌كشاند. مادر مینا زنی مهربان و خوش برخوردی است، بوی عطر غذا یش تمام خانه را می‌گرفت، ولی متاسفانه آسم دارد. چندین بار از مادرم خواسته بودم كه بیاید و با مریم خانم آشنا شود تا شاید مثل من دل مادرم باز شود. اما هیچ وقت قبول نمی‌كرد. فقط زمانی كه آتلیه‌و از نزدیك با پدرمینا آشنا شده بود. و مینا هم كمتر از من به خانه مان می‌آمد، اورا هم دیده بود.

 

*****

 

اتفاقی كه آن روز افتاد، حماقتی بیش نبود.

 

از آنجایی شروع شد كه خانواده ای بسیار پول دار برای سفارش فیلم برداری و عكاسی آمدند به پدر مینا سفارش دادند حتما دو دوربین باشد و عكسها نیز روی بوم انداخته شود. پدرمینا خیلی خوشحال بود این سفارش به این پرباری تا به حال نداشته بود. با اینكه كارمند به اندازه نیاز آنها نداشت برای این كه این سفارش را از دست ندهد. دو نفر را استخدام كارش كرد. و دوربین كاربرد تر اجاره كرد، وقتی حساب كرد هزینه این مراسم برای عكاسی و فیلم برداری با میكس وCD، سه میلیون و پانصد هزار تومان برایشان تمام می‌شود، زن و شوهری كه آنجا بودند وقتی قیمت حساب شده را شنیدن تعجب كردند. و سریع پذیرفتند و اعتراف كردند نسبت به جاهای دیگر خیلی مناسبتر حساب كرده. بیانه ای به مبلغ یك میلیون تومان دادند. و رفتند. 

 

آن روز خودم آنجا بودم، كه آقای حمیدی با شوق به من گفت: دختر! چه پاقدمی‌داشتی !...

 

خلاصه آقای حمید ی دو شاگرد برای خودش دست به كار می‌كند و تمام امكانات لازم را آماده می‌كند. بهترین فرصت برای سرمایه گذاشتند برای مغازه بود. با حقوقی كه به دو شاگرد و كرایه دوربین تهیه شده سر جمع كه حساب كرد یك میلیون و نیم برایش می ماند. شادی قشنگی در چشمانش درخشید. آن هیجان و شوق برقی به چشمانش انداخته بود كه من با دیدن آن صورت بشاش، همان احساس درونم نقش بست بااینكه ما هیچ وقت مشكل مالی نداشتیم، البته همیشه پدرم می نالید از خراب بودن بازار اما وقتی من مقایسه می‌كردم با زندگی آقای حمیدی می فهمیدم زندگی ما از روی طمع و حرص بیشتر سرچشمه می‌گیرد.

 

مراسم جشن به خوبی؛ آن طور كه خود حمیدی می خواست كارش را به نحو احسن ارائه دهد برگزار شد، در آنجا كه بودم، فخر فروشی یكی از بستگان داماد را دیدم كه با یك افتخاری دارد می‌گوید هزینه عروسی سربه سی‌میلیون زد لباس‌ عروس نهصد هزار تومان ‌تمام ‌شد، غذا....... و....... البته با آن همه اصرافی كه كرده بودند مشخص بود هزینه نزدیك به سی میلیون سر بزند.

 

آقای‌ حمیدی گفته بود برای آماده شدن فیلم وبومهای نقاشی عكسها سه ماه دیگرآماده‌ می‌شود.

 

وقتی زمان تحویل آن شده بود. آنها نیامدن امانتیها را ببرند و مابقی حسابشان را تسویه كنند.

 

بدهكاری آقای حمیدی هم داشت كم كم او را اذیت می‌كرد. بیشتر ساعات در آتلیه، بودم تابستان بودو بیكاری و سعی می‌كردم دم دست مینا باشم كه اگر كاری پیش آمد من هم انجام بدهم. تا اینكه زنگ زد به آنها گفت: چرا نمی‌آیید اینها را ببرید. آنها گفتند دیگر به آن فیلمها احتیاجی نداریم. آقای حمیدی با ناراحتی گفت: به من مربوط نیست چه بخواهید بیندازید بیرون چه لازم داشته باشید به درد من هم نمی‌خورد. شما بیایید حسابتان را تسویه كنید. بعد كه گوشی را گذاشت، با ناراحتی گفت: عجب مكافاتی شد. می‌گویند، از هم دیگر جدا شدن عروس مهرش را اجرا گذاشته. و به همین خاطر بین خانواده‌ها درگیری به‌وجود آمده و برایشان این فیلمها هم دیگر ارزشی ندارد. پس هزینه زحمت من و شاگردو اجاره دوربین و..... حمیدی نشست و گفت: خدای من چه مصیبتی شد.

 

در آن لحظه دلم برای او سوخت. می‌خواستم برایش كاری كرده باشم. می‌دانستم به پدرم بگویم كه آن پول بدهكاری كه بالا آمده را به آقای حمیدی بدهد امكانش زیاد اما تا سفر بعدی كه بخواهد بیاید و به ما سربزند دو ماه دیگر است. یك دفعه به ذهنم رسید كاری كنم، فیلمها را از آقای حمیدی خواستم او می‌گفت برای چه می‌خواهی گفتم: توآنها را بده می روم دم خانه‌اشان و از آنها طلبت را می‌گیرم می‌آیم. آقای حمیدی موافقت نمی‌كرد. مجبور شدم نقشه دیگری بكشم با كمك مینا از روی هردوحلقه یكی دیگر ضبط كردم. و اصل آن را برداشتم و همه برنامه‌ای را كه در نظر داشتم با مینا درمیان گذاشتم، درباجه تلفن رفتم و زنگ زدم.

 

سلام آقای محترم اگر می‌خواهید كه فیلم عروسی شما دست دیگران پخش نشود و دوست و آشنا و غریبه دست هر كسی نیفته، مجبورید با من همكاری كنید.جمشید با پوزخند گفت: مهم نیست من دیگر از همسرم جدا شدم و گذشته از آن این خانمی‌كه شما می‌گویید عروس نام آن چیز دیگری كلاهبرداره، او زن زندگی نبود، می‌خواسته از من اخاذی كند. شقایق با تعجب گفت یعنی چه طوری؟؟ هیچی خانم تمام قصد و نیت او گرفتن 1364 سكه از من بود، كه آن هم با اجرا گذاشتن مهرش از موجودی حسابی كه داشتند دولت برداشت كرده به همین راحتی. خوب قاعدتاٌ من هم او را باید طلاق می‌دادم. شقایق گفت: خوب مهرش را خواسته چرا می‌گویی اخاذی. جمشید گفت: خانم نمی‌دانم شما چند سالتان است اما اگر معنای زندگی كردن را بدانی اصلا اصول زندگیت را بر پایه مهریه پایه‌ریزی نمی‌كردی.

 

شقایق ناامید شده بود می‌خواست فیلمها را گروگان بگیرد اما تیرش به خطا خورده بود. وقتی خواست خداحافظی كند، جمشید بلند گفت: خانم، خانم...... شقایق گفت: بله. جمشید كه به ذهنش رسیده بود كه بهترین وسیله برای انتقام گرفتن از ستایش (همسرم) باید از طریق همین دختر پشت گوشی باشد. با هیجان گفت: هه دختر اسمت را نمی‌دانم چیست ؟ شقایق مكثی كرد و گفت: سمیرا هستم. – خوبه سمیرا خانم بگذار چیزی به تو بگویم آنهم اینكه برای گرفتن این مبلغ دو میلیون ارزش خطر و زحمت و نگرانی را ندارد. من نقطه ضعف ستایش را خوب می‌دانم او به روی فیلم عروسی بی‌نهایت تعصب داشت، البته از این همه تعصب او هنوزم در حیرتم اما وقتی خوب فكر می‌كنم می‌گویم شاید می‌خواهد سر كس دیگری اگر كلاه بگذارد برایش مشكل پیش بیاید. شقایق گفت: می‌گویی چه كار كنم، پس با این توصیفاتی كه می‌كنید حتما او تا به حال رفته و فیلم عروسی را تحویل گرفته با آقای حمیدی تسویه كرده.

 

جمشید با حرص گفت: مگر شما از روی هر كدام یكی ندارید. شقایق گفت: بله

 

پس فرصت را طلایی بشمار و من شماره او را به تو می‌دهم و مبلغ در خواستی‌ات پنجاه میلیون تومان باشد. می‌دانی با آن همه پول چكار می‌كنی ؟ شقایق گفت: این همه پول بگیرم برای چه ؟

 

_ خوب معلوم خرج كردن بلد نیستی.

 

_ من پدرم پول داره و مشكل پول ندارم.... در همین اثنا صدای مینا آمد قبول كن به خاطر من، می‌دانی با این پول چقدر زندگی پدرم متحول می‌شود. پس بكش كنار من این كار را می‌كنم. شقایق جلوی گوشی را گرفت: و با تند خویی گفت: دختر اگر مامی‌خواستیم این كار را بكنیم فقط به خاطر این بود كه پول پدرت را زنده كنیم. این مبلغ حق ما نیست. مینا با هول و پلگی گفت: آن مهریه هم حق او نبوده تازه آن عروس خانم خیلی بیشتر از این مبلغ از شوهرش گرفته.

 

قراربود بیشتر فكر كنیم، اما سماجت مینا باعث شد دو ساعت دیگر به جمشید زنگ بزنم و شماره ستایش را بگیرم.

 

الو سلام ستایش، فیلمها دست ماست اگر مبلغ پنجاه میلیون تومان جور نكنی و به ما بدهی سه روز دیگر تمام فیلمها دست مردم پخش می‌شود. ستایش خندید و گفت: جوجه بچه تو می‌خواهی از من پول نداشته‌ات را بگیری برو، قطع كن وگرنه به پلیس زنگ می زنم.

 

_ شقایق گفت: خیلی تند نرو، توهیچ طوری نمی‌توانی ما رادست پلیس بدهی. از جای من خبر نداری.

 

_ خانم كوچولو!!! من فیلمها را همین امروز از آتلیه تحویل گرفتم و جای مطمئن دادم كه پاكش كنند.

 

_ ای!!! پس باور نداری پس مجبور شدم یكی از آن را دم خانه‌ات پست كنم. پس خوب گوش كن بدون اینكه به پلیس خبر دهدی مثل آدم سر قرار می‌آیی و پول را می‌دهی.

 

وقتی گوشی را قطع كردم. یك حسی به من می‌گفت: تو موفق نمی‌شوی آن هم آن مبلغ به آن زیادی. با خودم گفتم كاش قید فیلم را بزند. و برایش دیگر مهم نباشد. اما یاد پدرم افتادم بهترین وسیله برای انتقام گرفتن از پدرم آبرویش را بردند آن هم او كه آن همه دیسیپلین برای زن و بچه‌اش می‌گذارد، حالا خودم فدای بی‌توجهی پدرم شده‌ام. باز برای برادر كوچكم فرصت هست. كه دیگر حواسش را جمع كند؛ كه وقتی افشین به سن بلوغ رسید سمت كار خلاف نرود. به خودم این دل خوشیها را دادم و می‌دانستم "ستایش" زن بدذات و هفت خطی اما ناخود آگاه یك صداهایی تو گوشم زمزمه می‌كرد، باید حال این زن پولكی را بگیرم.

 

خلاصه آقای خبرنگار برای خودم یك سری توجیحاتی می‌كردم كه خوب می‌دانستم با عقل جور در نمی‌آید. تو فامیل به زرنگی و زبلی معروف بودم. نمی‌دانم شاید این حرفها مرا باانگیزه‌تر می‌كرد. به نظر می‌آمد می‌خواهم خودی نشان دهم. هرچه بود خودم را داخل مردابی می‌دیدم كه هر چه در آن تقلا می‌كنم بیشتر فرو می‌روم. راست می‌گویند كه آدمها وقتی اسیر شیطان می‌شوند. خلاصی از آن محال است.

 

***

 

در همین صحبتها بودیم كه صدای با ابهتی به گوش رسید شقایق،؟! شقایق،؟! سرم را كه برگردانم صورت خشمگین مردی با جذبه رادیدم كه با غضب به سوی من و شقایق می‌آمد. شقایق با خوشحالی گفت پدرم است او باید سه ماه دیگر می‌آمد. لبخند كوتاه شقایق روی صورتش ماسید؛ پدرش با رسیدنش به شقایق سیلی محكمی روی صورتش زد طوری كه نزدیك بود روی زمین بیفتد. جلوی خودم را گرفتم كه دخالت نكنم. اما شعف خاصی در صورت گلگون شدة شقایق دیدم؛ شقایق بدون اینكه اشكی بریزد با جسارت گفت: پدر من به این آقا اجازه دادم عكسم را تو صفحه روزنامه بزنند. به این كلمه كه رسید آرام و شمرده گفت: هرچند این چیزهابرای شما مهم نیست، پدرش با عصبانیت گفت: فقط همین مانده بود،كه عكس تو؛ دست هر كس بیفتد آنهم به جرم گروگان گیری فیلم مردم......

 

آقای سهراب پور (پدر شقایق) سند خان شان را گرو گذاشت و دست دخترش را گرفت و رفت. همه این كارها عرض دوساعت بیشتر طول نكشید. آمدن پدر شقایق و بعد سند گذاشتن رفتند تا روز دادگاهی. با خود گفتم: آخر نفهمیدم چطور شد كه در تله افتاد. و خبری از مینا نبود.

 

*****

 

می‌دانستم اجازه چاپ ماجرای او را نداشتم،‌برای همین دست نگه داشتم، یك روز كه به محل كارم رفته بودم به من گفتند: خانم شقایق سهراب پور خیلی وقت است در انتظار شمااست. پیش او رفتم و گفتم: خوشحالم كه شما را دیدم خیلی دوست داشتم بدانم آخرآن اتفاق چه طور تمام شد. شقایق شروع كرد، وقتی با ستایش ( همان عروس خانم ) قرار گذاشتم و به او گفته بودم كه تنها بیاید و او هم به من خاطر جمعی داد كه با پول و بدون خبر به پلیس می آید.

 

قرارمان جای خلوتی بود؛ كه پرنده پر نمی‌زد. این طوری خاطر جمع بودم، كه متوجه آمدنش با كسی خواهم شد؛ و حتی به مینا گفتم خودش را از این ماجرا بكشد كنار. كه اگر دستمان رو شد و كار را به آخر نرساندیم پدر و مادر مهربانش غصه اورا نخورند، چون آنها را خیلی دوست داشتم و در ضمن از این بازی هم خوشم آمده بود و می‌خواستم بدانم آخر آن چه می‌شود. در جایی پنهان شدم، او را در دویست قدمی خود دیدم سعی كردم تا آنجا كه چشم كار می‌كند دقت كنم كه ببینم كسی همراهش است یا نه ! او به من رسید، بادیدن او ترس تمام وجودم را گرفت: فكر اینجا را نكرده بودم من هم در مراسم عروسی او شركت كرده بودم و اگر مرا یادش بیاید، می‌تواند محل زندگی ام را شناسایی كند و به كلانتری خبر بدهد. ستایش خنده‌ای شیطانی كرد و گفت: تو می‌خواهی به همین راحتی پنجاه میلیون دستت را بگیرد، دختر كوچولو باد آورده را باد می برد. من نتوانستم طاقت بیاورم، گفتم: تو كه لالایی بلدی چرا خوابت نمی‌برد. با تعجب پرسید: منظورت چیه؟!. تازه متوجه شدم، جمشید همسر سابقش را لو دادم؛ آنهم بدون اینكه بخواهم. ستایش مسرانه می‌خواست بداند در این ماجرا آیا جمشید (همسر سابقش) در این مسئله نقشی داشته یانه!!

 

گفتم كه‌او بسیار زرنگ بود وقتی توانسته بود سرجمشید كلاه بگذارد، راحت می‌توانست با كلمات بازی كند و كاری، كند كه من حتی آدرس محل زندگی و شماره شناسنامه‌ام را بدهم. من به ستایش گفتم زیاد معطل نكن پولها را بده تا فیلمها را بدهم. ستایش با عصبانیت گفت: خانم تصویر كردی من نفهمم كه ندانسته به تو این همه پول را بدهم آنهم چه از كجا معلوم كه فقط همین ها باشد و از آن تكثیر نكرده باشی؟ من با اطمینان گفتم: خاطر جمع باش همین هاست. او كه فكر همه جای آن را كرده بود كیف سامسونگ را به دستم داد و گفت: بگیر، فیلمها را رد كن بیاد. همه را تحویل دادم وبعد كیف را باز كردم ظاهراٌ همه پول بودند ولی در ذهنم گفتم شاید زیرآن تقلبی هم باشد از كجا معلوم. در همین افكار بودم كه ستایش با خنده‌ای كریح گفت: خوب راحت گول خوردی با پولهای تقلبی، باید حالا حالاها بیایی پیش خودم درس بگیری. من خشمگین شدم از عصبانیت، برای اینكه حرصم خالی شود. گفتم: تو باید بدانی، یك سری دیگر برای محض احتیاط در خانه گذاشتم البته از روی ناراحتی گفتم در صورتیكه چنین كاری را نكرده بودم. (وای بر زبانی كه بی‌موقع باز شود) آن هم این دروغ. ستایش خیلی سریع از كیفش اسلحه را كشید آنقدر این كار را سریع كرد كه من حتی فرصت فرار یا فریاد را نداشتم. اسلحه روبرویم بود مات و مبهوت به آن خیره شده بودم زبانم بند آمده بود. با وحشت و لكنت زبان، گفتم، دروغ گفتم.

 

او هم نیش خندی زد و گفت: دختر جان منهم به تو دروغ گفتم، می‌خواستم مطمئن شوم كه واقعا راست می‌گویی اینها تنها فیلمهایی در اختیار تواست.

 

همه چیز مثل كلاف سردرگم شده بود. ستایش گفت: ببین دختر من سر جمشید شیره نمالیدم كه بخواهم پولش را بالا بكشم. ماجرای من و جمشید بر سر این بود كه او در شركتی كه كار می‌كرد با سروته زدن كار. و اخاذی و رشوه كه می‌گرفت توانست یك سری آهن وارد كند كه دویست میلیون در آن سود بود كه همه را كشید بالا آنقدر ظریف و قشنگ این كار را كرد كه كسی متوجه این دزدی پنهان او نشدند. من هم كه از ماجرای این تبهكاری او خبردار شدم، قصد كردم خودم را به او نزدیك كنم و طوری وانمود كنم كه اورا خیلی قبول دارم و می خواهم شریك زندگیش شوم. خلاصه بعد از هزاردوز و كلك توانستم دل او را به دست بیاورم. و باقی ماجرا كه می‌دانی.

 

شقایق به اینجا كه رسید گفت: چو نهاد معمار خشت كج تا ثریا می‌رود كج.

 

من هم به شقایق گفتم: در واقع همه در این برنامه داشتند سر هم دیگر كلاه می‌گذاشتند. جمشید سر رئیس شركت و فكر كرد كسی متوجه نمی‌شود، ستایش سر همسر آینده‌اش و بعد یكی مثل شقایق برای تلافی پدربی تفاوت كاری می‌كند كه برای خودش مادام‌العمر سوء سابقه به جا می‌گذارد. گاهی؛ جدی جدی وجود خدا را نادیده می‌گیریم و نمی‌دانیم دست بالا دست بسیاراست.

 

شقایق در ادامه صحبتش گفت: وقتی اسلحه را روبرویم دیدم تمام حقایق را بازگو كردم حاضر شدم كیف را به او بدهم كه در همان لحظه گشت كلانتری محل از آنجا می‌گذشت من هول شدم و فریاد زدم كمك. با سرو صدای من، آنها متوجه شدند و سمت ما نزدیك شدند. ستایش پا به فرار گذاشت. من همان طور مانده بودم، هنوز ترس و وحشت تمام وجودم را گرفته بود. می‌خواستم فرار كنم اما صدای تیر به گوشم خورد متوجه شدم قبل از اینكه ستایش را دستگیر كنند از هول اینكه به دام نیفتد به پای یك سرگردی شلیك می‌كند و او را مجروح می‌كند. همه این اتفاقها در عرض پانزده دقیقه طول كشید. ستایش دستگیر شد و من وقتی پی عاقبت كار گشتم تصور كردم برای گرفتن این پولها چه تقلبی و چه درست یكی دیگر پیدا می‌شود كه سر من كلاه بگذارد و عاقبت خوشی رادر پیش نخواهم داشت. قصد كردم بروم جلو و خودم را معرفی كنم، اما بعد متوجه می‌شوم كه مینا از قبل نمی‌دانم از روی نگرانی بوده و یا فكر كرده من خواستم تنها بیایم و پولها را بالا بكشم. خبرداده بود كه چه ساعتی و در كجا قرار داریم با چند دقیقه تأخیر رسیدند. و احتیاج به معرفی خودم نبود.

 

ستایش فعلاً درزندان به سر می برد به جرم حمل اسلحه غیر مجاز.معلوم نیست چه حكمی برایش می‌برند. از طریق این اتفاق پی به اختلاس دویست میلیونی جمشید هم بردند.

 

شقایق با تاسف گفت: دیدید كه در آخر دست نوازش پدر چگونه پدر با سیلی نوازش كرد؟! تنها حرفی كه پدرم زد گفت: این راهش نبود، متاسفانه او هنوز نفهمید من برای پول این كار را نكردم.

 

ساعتی گذشت و وقت رفتن شقایق شد، به او گفتم: چرا به پدرت نمی‌گویی كه دوستش داری، شقایق با ناراحتی گفت: او به من فرصت این را نمی‌دهد. با عجله گفتم: برایش بنویس، همه ‌آنچه كه درون قلبت می‌گذرد، در پروازی كه دارد، فكر می‌كنم زمان زیادی برای خواندنش داشته باشد.

 

شقایق لبخند كمرنگی روی صورتش نمایان شد. و گفت: شاید.

 

برگرفته از سایت:ماهنامه حقوقی دادرسی 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





: مرتبه
[ برچسب:, ] [ ] [ چرخکاریان ( وکیل پایه یک دادگستری ) ]
درباره وبلاگ

خوش آمدید ........................................ قبول وکالت در کلیه دعاوی حقوقی ، کیفری ، ثبت و... ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, در کلیه محاکم استان تهران ، البرز و یزد ..............................................
ترمينولوژي حقوق
امکانات وب
وب سايت حقوقدانان جوان ايران

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 36
بازدید ماه : 26
بازدید کل : 207663
تعداد مطالب : 264
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

موسسه حقوقی چرخ کاریان

این صفحه را به اشتراک بگذارید